۱۳۹۰-۴-۱۷، ۰۴:۳۵ عصر
معماری، فلسفه، معماران فيلسوف و فلسفه معماری را دوست دارم. درباره معماری فلسفه هيچ نمیدانم؛ اما بهخوبی میدانم که معماری فلسفی و فيلسوفان معمار را دوست ندارم. با اينهمه، فراتر از دوست داشتن و نداشتن من، معماری و فلسفه، در روزگار کنونی، يا بهتر بگويم، از سالهای ۱۹۷۰ بهاينسو، بهشکلی شگفت، همبسته از کار درآمدهاند. معماری و فلسفه، در هميشه تاريخ فرهنگ آدمی، دو پديده بستهبههم بودهاند و پيوندهايی ناگسستنی، آندو را بههم پيوند میدادهاست. اما آن بستگی و اين پيوند، همواره پنهان و پوشيده بودهاست. معماری، همواره نمود بيرونی و مادیشده انديشه فلسفی زيرساخت آن بودهاست؛ و نگرش فلسفی، در هميشه تاريخ، لايه زيرينی بوده که رويه بيرونی آن، بهشکل فضا و مکان آدمیساخته، از راه کنش و آفرينش معمارانه شکل کالبدی بهخود گرفته و جهان آفريده آدمی را شکلمیدادهاست. در هيچ بزنگاهی از تاريخ دور و دراز هستی آدمی بر روی زمين اما، بستگی ميان معماری و فلسفه شکلدهنده آن، بستگی يکبهيک نبودهاست. و درست در چارچوب همين بستگی ناسرراست و پنهان ميان فلسفه و معماری است که جستار همواره رازآلوده نگرش فلسفی شکلدهنده يک شيوه معماری، يکی از شيرينترين رازگشاييهای تاريخ انديشه آدمی بهشمارمیرفته است.
اما با شکلگيری مدرنيسم و فرزند بسيار دير چشمبهجهان گشوده آن - معماری مدرن -، پيوند رازآلوده و پنهان ميان معماری و فلسفه نيز به راه سرراستی و آشکارگی افتاد و معماری مدرن، با زدودن و از ميان برداشتن هرگونه راز و پوشيدگی، بر آن شد که معماری و مکان معمارانه شکلگرفته در چارچوب نگرش مدرنيستی، يکراست همچون نمودی از آرمانشهر دستافريده مدرنيسم ديدهشود. اين اما، تنها آغاز داستان است؛ چون ديری نپاييد (کمتر از يک سده) که زمزمههای ناخشنودی از مدرنيسم به گستره معماری نيز کشيدهشد و رويکردهای فلسفی سنجشگرانهای که بر مدرنيسم میتاخت، از دهه ۱۹۷۰ بهاينسو، همتايانی نيز در پهنه کنش معمارانه يافت و کار بهجايی رسيد که در برابر هر نگرش و رويکرد فلسفی ويژه به مدرنيسم، سبک و شيوه معمارانه همسنگ آن نيز در برابر معماری مدرن برکشيده شد. بهاينسان، معماری، که همواره نمود بيرونی نگرش فلسفی چيره زمانه خود بود، در چارچوب بستگی سرراست و يکبهيکی که با انديشههای فلسفی روزگار پسامدرن امروز يافت، بهشکلی آشکار و بهدور از هرگونه رازوری و پيچيدگی سرشتی، بهسادگی دنبالهروی فلسفه شد. در گستره نگرش فلسفی، ژان فرانسوا ليوتار از وضعيت پسامدرن سخن گفت، ژيل دلوز به سرشت چندلايه و تاخوردگيها و پيچيدگيهای شناخت و معنا پرداخت و ژاک دريدا پای شالودهشکنی متن را بهميان کشيد. در پی اين نگرهپردازيهای فلسفی، معماران نيز بيکار ننشستند؛ چندانکه بیدرنگ سبکهای معماری پستمدرن، فولدينگ و ديکانستراکت پديدار شد تا به جهان پيرامون آدمی رنگ، بو و معنايی ديگر بدهد.
بخت اگر ياری کند در نوشتهای ديگر به نمونههايی از بستگی و پيوند ميان معماری و ديدگاه فلسفی پديدآورنده آن خواهمپرداخت. اينهمه اما، دستاويزی است برای نوشتن چند خطی درباره مرگ دريدا؛ فيلسوفی که رويکرد ساختارشکنانه به سويههای معنايی متن را بنيانگذارد اما در برابر تنها يک واژه - مرگ -، ساختار و شالوده هستی خود او زدوده و شکسته شد. بهگمانم، مرگ تنها دالی است که از هر ديدگاهی و از سوی هرکسی نگريستهشود، يک مدلول بيشتر ندارد. در غياب مرگ است که متافيزيک حضور بامعنا از کار درمیآيد. تا زمانی که هستيم، مرگ غايب است؛ و آنگاه که مرگ حضور يابد، ما غايب میشويم.
اما با شکلگيری مدرنيسم و فرزند بسيار دير چشمبهجهان گشوده آن - معماری مدرن -، پيوند رازآلوده و پنهان ميان معماری و فلسفه نيز به راه سرراستی و آشکارگی افتاد و معماری مدرن، با زدودن و از ميان برداشتن هرگونه راز و پوشيدگی، بر آن شد که معماری و مکان معمارانه شکلگرفته در چارچوب نگرش مدرنيستی، يکراست همچون نمودی از آرمانشهر دستافريده مدرنيسم ديدهشود. اين اما، تنها آغاز داستان است؛ چون ديری نپاييد (کمتر از يک سده) که زمزمههای ناخشنودی از مدرنيسم به گستره معماری نيز کشيدهشد و رويکردهای فلسفی سنجشگرانهای که بر مدرنيسم میتاخت، از دهه ۱۹۷۰ بهاينسو، همتايانی نيز در پهنه کنش معمارانه يافت و کار بهجايی رسيد که در برابر هر نگرش و رويکرد فلسفی ويژه به مدرنيسم، سبک و شيوه معمارانه همسنگ آن نيز در برابر معماری مدرن برکشيده شد. بهاينسان، معماری، که همواره نمود بيرونی نگرش فلسفی چيره زمانه خود بود، در چارچوب بستگی سرراست و يکبهيکی که با انديشههای فلسفی روزگار پسامدرن امروز يافت، بهشکلی آشکار و بهدور از هرگونه رازوری و پيچيدگی سرشتی، بهسادگی دنبالهروی فلسفه شد. در گستره نگرش فلسفی، ژان فرانسوا ليوتار از وضعيت پسامدرن سخن گفت، ژيل دلوز به سرشت چندلايه و تاخوردگيها و پيچيدگيهای شناخت و معنا پرداخت و ژاک دريدا پای شالودهشکنی متن را بهميان کشيد. در پی اين نگرهپردازيهای فلسفی، معماران نيز بيکار ننشستند؛ چندانکه بیدرنگ سبکهای معماری پستمدرن، فولدينگ و ديکانستراکت پديدار شد تا به جهان پيرامون آدمی رنگ، بو و معنايی ديگر بدهد.
بخت اگر ياری کند در نوشتهای ديگر به نمونههايی از بستگی و پيوند ميان معماری و ديدگاه فلسفی پديدآورنده آن خواهمپرداخت. اينهمه اما، دستاويزی است برای نوشتن چند خطی درباره مرگ دريدا؛ فيلسوفی که رويکرد ساختارشکنانه به سويههای معنايی متن را بنيانگذارد اما در برابر تنها يک واژه - مرگ -، ساختار و شالوده هستی خود او زدوده و شکسته شد. بهگمانم، مرگ تنها دالی است که از هر ديدگاهی و از سوی هرکسی نگريستهشود، يک مدلول بيشتر ندارد. در غياب مرگ است که متافيزيک حضور بامعنا از کار درمیآيد. تا زمانی که هستيم، مرگ غايب است؛ و آنگاه که مرگ حضور يابد، ما غايب میشويم.