امتیاز موضوع:
  • 87 رأی - میانگین امتیازات: 2.89
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
5 داستان کوتاه پند آمیز
#1



5 داستان کوتاه پندامیز

[تصویر:  love_011.jpg]

مصاحبه شغلی
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟»
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول تو شروع کردی.»
**********************
زيبايي انسان درچيست؟
روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: «استاد زيبايي انسان درچيست؟»
حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومي کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلي را.»
حکيم گفت: « آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را.»
**********************
کوزه عسل
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
**********************
اسلام و افتخارات
حضرت امام زين العابدين عليه السلام كنيزى داشتند. او را در راه خدا آزاد كردند و سپس وى را به همسرى قانونى خود درآوردند و با او ازدواج كردند.
جاسوس مخصوص خليفه، اين جريان را براى عبدالملك مروانکه لعنت خدا بر او باد گزارش ‍ داد. عبدالملك به حضور حضرت زين العابدين عليه السلام نامه تندى به اين مضمون نوشت.
«به اطلاع من رسيده است كه با كنيز آزادكرده خود، ازدواج نموده ايد؛ با آن كه مى دانستيد در خاندان قريش، زنان وزين و با شخصيتى وجود داشت كه ازدواج با آنها باعث مجد و عظمت شما مى شد و فرزندان نجيب و شايسته اى مى آوردند. شما با اين ازدواج ، نه بزرگى خود را در نظر گرفتى و نه حيثيت فرزندان خويش را مراعات كردى !»
حضرت سجاد عليه السلام در جواب نوشتند:
«نامه شما كه حاوى نكوهش من در ازدواج كنيز آزاد شده ام بود، رسيد. نوشته بوديد كه در زنان قريش كسانى هستند كه ازدواج با آنها سبب افتخار من و مايه پديد آمدن فرزندان نجيب است. بدانيد فوق مقام رفيع رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مقامى نيست و كسى در شرف و فضيلت بر آن حضرت فزونى ندارد.»
يعنى ازدواج با خانواده قريش براى فرزندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باعث مجد و عظمت نخواهد شد.
«ما هرگز به دیگران افتخار نمى كنيم. كنيزى داشتم براى رضاى خدا آزاد كردم تا از اجر الهى برخوردار شوم. سپس وى را بر طبق قانون اسلام به همسرى خود درآوردم. او زنى شريف و با ايمان ، متقى و پرهيزگار است. كسى كه در دين خدا به پاكى و نيكى قدم برداشته، فقر گمنامى يا سابقه كنيزى، به شخصيت او ضرر نمى زند.
اسلام، اختلافات طبقاتى را محو كرد. اسلام، پستى هاى موهوم را از ميان برد و نقايص را با تعاليم عاليه خويش جبران كرد. اسلام ريشه هاى ملامت و سرزنش هاى دوران جاهليت را از بيخ و بن برانداخت.»
**********************

معلم، سیب و توت فرنگی
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت.
او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ... تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی می‌تونی جواب صحیح بدهی.
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد: 4 تا !!! نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید.
پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و سپس با تامل جواب داد: 3تا!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد : 4 تا !!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید: چطور؟ آخه چطور؟! پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! برای اینکه من قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!

نتیجه اخلاقی: قضاوت عجولانه نداشته باشیم.
آخرین ارسال های من :

زندگی بافتن یک قالی است نه همان نقش و نگاری که دلت میخواهد نقشه را اوست که تعیین کرده تو در این بین فقط می بافی نقشه را خوب ببین نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند
پاسخ
 سپاس شده توسط asma ، khansa ، atelieahjam


پیام‌های داخل این موضوع
5 داستان کوتاه پند آمیز - توسط FA.ARDAKANI - ۱۳۹۰-۹-۱، ۰۲:۱۸ عصر

موضوع‌های مشابه…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان مداد FA.ARDAKANI 1 2,131 ۱۳۹۲-۱۰-۱۷، ۰۸:۳۰ عصر
آخرین ارسال: hamidghaffari
  داستان کامیون حمل زباله دوستان مطالعه اش کنید یاحق FA.ARDAKANI 0 1,831 ۱۳۹۰-۸-۷، ۱۲:۰۵ عصر
آخرین ارسال: FA.ARDAKANI
  سلام دوستان این داستان را بخونید امیدوارم برای شما هم مثل من مفید باشه FA.ARDAKANI 0 1,798 ۱۳۹۰-۸-۵، ۰۹:۵۳ صبح
آخرین ارسال: FA.ARDAKANI
  یه داستان دیگه دوست دارم بخونیدش FA.ARDAKANI 1 1,937 ۱۳۹۰-۸-۵، ۱۲:۳۴ صبح
آخرین ارسال: asma

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان