ترم پنج بود ( کلا ترم 5 همش خاطره بود واسه ما!)
با دوستم داشتیم از کلاس به سمت آبخوری می رفتیم. بعد اینکه کلی آب خوردیم گفتیم یه سر بریم آمفی تئاتر ، آخه خیلی بیکار بودیم در اون لحظه و میخواستیم یه جایی وول بخوریم
ناگفته نماند که سرویس بهداشتی! در حد فاصل آبخوری و آمفی تئاتر قرار داشت
اینا همه یه طرف
از طرف دیگه ما یه مدیر گروهی داشتیم مامان! البته مامان مامانم که نه، بگم بابا بیتره
کلی سیبیل داشت
بعدش یه پیرهن پوشیده بود راه راه آبی کمی تیره و مایل به بنفش و سفید استخونی!
خلاصه، ما (یعنی بنده و دوستم گرامیم) در حال قدم زنی به سوی آمفی تئاتر بودیم که در فاصله حدود ده سانتی متری از ورودی (یاشایدم خروجی) سرویس بهداشتی با شخص شخیص مدیر گروهمون برخورد کردیم، البته برخوررد برخوردم که نه، حدود 5سانتی متری فاصله داشتیم، ولی در همین حد بدانید که بنده سایه سنگین سیبیل ایشان را کاملا احساس کردم
هم ما هول شده بودیم هم استاد کلی هم دانشجو تو سالن و راهرو بود و همه خیره شده بودن به ما (همه چی در کمتر از چندثانیه!) سکوتی دو سه ثانیه ای رخ داد ولی بنده سکوت بیشتر از این رو جایز نشمردم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: خسته نباشید!!!!
چنان انفجاری در راهرو به وقوع پیوست که من .........
در همین حد اشاره کنم که جز با همیاری معاون پژوهشی دانشکده بنده قادر به گرفتن امضای فارغ التحصیلی نبودم
با دوستم داشتیم از کلاس به سمت آبخوری می رفتیم. بعد اینکه کلی آب خوردیم گفتیم یه سر بریم آمفی تئاتر ، آخه خیلی بیکار بودیم در اون لحظه و میخواستیم یه جایی وول بخوریم
ناگفته نماند که سرویس بهداشتی! در حد فاصل آبخوری و آمفی تئاتر قرار داشت
اینا همه یه طرف
از طرف دیگه ما یه مدیر گروهی داشتیم مامان! البته مامان مامانم که نه، بگم بابا بیتره
کلی سیبیل داشت
بعدش یه پیرهن پوشیده بود راه راه آبی کمی تیره و مایل به بنفش و سفید استخونی!
خلاصه، ما (یعنی بنده و دوستم گرامیم) در حال قدم زنی به سوی آمفی تئاتر بودیم که در فاصله حدود ده سانتی متری از ورودی (یاشایدم خروجی) سرویس بهداشتی با شخص شخیص مدیر گروهمون برخورد کردیم، البته برخوررد برخوردم که نه، حدود 5سانتی متری فاصله داشتیم، ولی در همین حد بدانید که بنده سایه سنگین سیبیل ایشان را کاملا احساس کردم
هم ما هول شده بودیم هم استاد کلی هم دانشجو تو سالن و راهرو بود و همه خیره شده بودن به ما (همه چی در کمتر از چندثانیه!) سکوتی دو سه ثانیه ای رخ داد ولی بنده سکوت بیشتر از این رو جایز نشمردم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: خسته نباشید!!!!
چنان انفجاری در راهرو به وقوع پیوست که من .........
در همین حد اشاره کنم که جز با همیاری معاون پژوهشی دانشکده بنده قادر به گرفتن امضای فارغ التحصیلی نبودم
اگر انسان ها بدانند بودنشان باهم چقدر محدود است، محبتشان به هم نامحدود می شود. امام علی (ع)
iiiliia@yahoo.com
iiiliia@yahoo.com